جدول جو
جدول جو

معنی خور هکان - جستجوی لغت در جدول جو

خور هکان
خبرکن، آگاه کن، دعوت کن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خون چکان
تصویر خون چکان
ویژگی آنچه از آن خون می چکد
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ مَ)
مکان خوب. جای نیکو
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
دهی است از دهستان حومه بخش اردکان شهرستان شیراز واقع در 4 هزارگزی جنوب اردکان و 6 هزارگزی باختری شوسۀ اردکان به شیراز. این ناحیه کوهستانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه ای است یک فرسنگی جنوبی اردکان فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ)
عرق ریزان:
ای پیکر منور محرور خوی چکان
ثعبان آتشین دم و روئینه استخوان.
خواجوی کرمانی
لغت نامه دهخدا
(خِ / خُ رَ / رِ پَ سَ)
خون چکاننده. قطره قطره فروریزندۀ خون. آنکه خون از وی چکد. (یادداشت بخط مؤلف).
- چشم خون چکان، چشم سخت گریان. (یادداشت مؤلف).
- دل خون چکان، دل سخت غمین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ جَ)
دهی است جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 33هزارگزی باختر ماه نشان و 12هزارگزی راه مالرو عمومی. این دهکده کوهستانی با آب و هوای سردسیری و 816 تن سکنه می باشد. آب از قنات و رود خانه محلی و محصول آن غلات و انگور و قیسی و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ مُ)
نام شهرکی است در ساحل عمان. (یادداشت مؤلف). دگرگون شدۀ خورفکان است
لغت نامه دهخدا
جارچی، کسی که در مهمانی و عزا دیگران را به مجلس و اطعام
فرهنگ گویش مازندرانی
خبرکننده، دعوت کننده، آگاه کننده
فرهنگ گویش مازندرانی